به اخطار ها توجه نکردیم،.متوجه غیرعادی بودن وضعیت شده بودیم اما نتونستیم به خودمون بقبولونیم.دنبالِ انتقام جویی نیستم.طلسم شده انگار این وبلاگ.از هرکی که تعریف میکنم برعکس میشه.تصوراتم که به جای خود،باورهامم خراب میشه.حرفهای مشاور توی سرم چرخ میخوره."شما که اصلاح گر جامعه نیستید".نیستم.اما .کاش بشه خوبش کرد."از این آدمها زیاد خواهید دید.فراوان! " .مثل پتک میخورد توی سرم.یعنی انقدر ایده آل گرام؟ که دلم میخواست باور کنم آدم خوبی هم ممکنه توی دنیا پیدا بشه ؟ پس چه فایده ای داره بین این آدما زندگی کردن؟

"اگه خیلی مردین خودتونو درست کنین.اون احساس کم ارزشی ،کمبود اعتماد بنفس و هرچیزی که باعث شده جزئی از این ماجرا باشید رو برطرف کنید"قبول میکنیم.اما هنوز سخته باورش که اون آدمی که فکر میکردیم نباشه.همون آدمی که خودش نشون میده نباشه.سخته."من اگه جای باباهاتون بودم نفری یه کشیده میزدمتون! " میخندیم :) حالمون بهتر شده.برعکس محدث من دنبال انتقام جویی نیستم.حتی دیدن و حرف زدن باهاشم به اندازه اون برام آزار دهنده نیست.ترجیح میدم فقط فاصله مو باهاش رعایت کنم تا دومرتبه دست و پامو نگیره.دوباره دلمو به تکاپو وادار نکنه.

سر آخرین روز این ترم و مشغول پر کردن برگه ی امتحانشم.هی کنار ردیف ما میره و میادمیره و میاد.متوجه مکثش میشم و دست از نوشتن برمیدارم.سرمو میارم بالا و میبینم که با اون لبخند گشادش ایستاده بالا سرم.قلبم تند نمیزنه، اما لبخند میزنم.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.

بعدشم حالم خوبه.اما حال محدث بد میشه.

شاید در قبال من هنوز کاری نکرده باشه و بشه خوبیاشو نگه داشت و ذهنُ فریب داد.اما در قبال اون واقعا بی اخلاقی رخ داده.خیلی چیزهاش بستگی داره به دخترِ سوم!.اگر اونم شبیه ما باشه دیگه جای انکار و خوش باوری نمیمونه تو فکرم.

شاید واقعا نباید دنبال پیدا کردن آدمهای خوب بود.شاید واقعا وجود ندارن.شاید بیخود امیدوارم که آدمهایی باشن که واقعی ان.

حال بهتری دارم.از این لحاظ که به مُردن فکر نکردم یه مدت.به مُردن فکر نکردم چون اصلا به هیچ چیز دیگه ای فکر نکردم که طبق معمول به نتیجه ی مرگ برسونتم.

با این حال در ذات مثل همیشه ام

یه آشفته ی سرگردون که هیچی نمیدونه و هیچ فکری نمیکنه

یه سردرگم که باور نداره به چیزی

.


اینستا رو دی اکنیو کردم چند روزه.یکی دوروز اولش سخت بود اما الان بهتر شده.عادت کردم.وقتم یکم آزادتر شده.

بعد دوهفته که خبرتو نگرفته بری سرکلاسش.تهِ ته بشینی،پشتِ جمعیت! بعد کلاس هم سریع بره.بعد با دوستت بری سمت اتاقش.لبخند بزنه بگه یه حسی بهم میگفت میاین واسه همین اینجا نشسته بودم.چون نه من شمارو دیدم نه شما منو.اون ته کلاس نشسته بودین

دفترچه تو با یه خودکار بذاری جلوش.بگی میشه بنویسی اضطراب؟ با تعجب بنویسه. بعد غلط املایی های تو اسلایداشو به روش بیاری.بگه اگه فلان گزینه تو پاور هم باشه همین الان درستش میکنه

بپرسه خوبی؟ نگاش کنی.بگی مگه فرقی ام میکنه؟ بگه فرقی نمیکنه؟ برای خودت فرق میکنه؟ بگی آره برای خودم که معلومه فرق میکنه بگه برای منم فرق میکنه تو برام مهمی

بپرسی مطمئنی قراره جواب سوالامو بگیرم؟ بگه آره بپرسی کِی؟ بگه این یکی دوهفته کاراموزیا تموم شه و یکم وقت باز تر شه و جواب سوالاتم پیش من نیس البته ولی درباره شون میتونیم صحبت کنیم

از قائم بپرسی.بگی تاریخ این گروه کِیه؟ بگه شنبه یکشنبه ی دوهفته دیگه. ناراحت بشی بپرسه کاراموزی دارین؟ بگی آره بگه ترمهای دیگه هست

بعد بحث انحصار طلب بودنم رو بفهمه.از این بگم براش که اصلا دوست ندارم سر کلاس و کاراموزی و هرچیز دیگه با اون کسی خارج از خودمون وارد فضامون بشه. بگه چرا ؟ حس خوبیه که! از بقیه جاها بخوان بیان پیشت حضور داشته باشن و ببیننت   بگم نخیر!واسه خودمونه.دوس نداریم کسی دیگه بیاد.ناراحت میشیم. درسته خودم تو کاراموزی ها و کلاسای بقیه میرم.ولی چون دوس دارم میگم اگه کسی ام فکری میکنه یا ناراحت میشه میگم به درک و میام

نگاه کنه بگه بهت نمیاد انقدر انحصارطلب باشی

صحبت از اکیپ زکی اینا شه.دوست دارم اکیپشونو.بخصوص مبینارو.از وقتی فهمیدم اونم طرح نرفته.حالا فهمیدم فائزه هم نرفته و از این تحصیل خوشش نمیومده و تنها چیز خوبی ک تو دانشگاه پیدا کرده اون بوده . آدمایی رو که میخواسته حالشونو خوب کنه اینجا پیدا کرده و مونده.اینو درجواب اینکه پرسیدم پس چرا ادامه داده ؟ گفت.

بازم همه ی حرفهامونو یادم نمیاد.برعکس اون، من حافظه ی شنوایی خوبی ندارم

اما خب.بازم حالم بهتر شد.خیلی حرص داشتم الان لااقل میتونم بگم خوبم.و شاید بتونم امیدوار بمونم.تا آخر این ترم که ببینم میتونم چیزی رو حل کنم یا نه

××××

میگف فلانی اومده گفته حال دوستش خیلییی بده.منم نمیتونم هیچ کاری براش انجام بدم. بهش گفته چرا.میتونی انجام بدی.بغلش کن.

با عشق بغلش کن میبینی چقدر آروم میشه و اثر میذاره.هرچقدرم که حالش بد باشه.نیازی به هیچ تکنیک ارتباطی و فلان بهمان هم نیست.فقط بغله.

 

:))

چی میشه اگه بتونم زندگیمو دوباره پس بگیرم و بتونم به یه چیزی امیدوار باشم . هدفمو پیدا کنم . کاش بتونم رویاشو تو ذهنم بسازم.زمانی رو که جایی ام که دوس دارم و کاری رو میکنم که عاشقشم

کاش بتونم یه روز مثل خودش الهام دهنده باشم

داشتم فکر میکردم چی میشه که واسه بعضی آدم ها.بعضی دوست ها انقدر ارزش نداری که وقت بذارن و  تلاش کنن و بیان برای دیدنت.شاید همه چیز فقط توی خوب بغل کردن حل بشه.

 


پرم از خواستنِ نوشتن.دیروز اومدم اینجا و صفحه رو باز کردم.چند ساعت روشن بود اما نتونستم چیز زیادی بنویسم.الآن هم عذاب وجدان داشتم.خیال کردم چون دو صفحه بیشتر از امتحان فردام رو نخوندم استرس و عذاب وجدان نمیذاره که بیام اینجا و نمیذاشت اما نمیدونم چی غلبه کرد بهش.شاید این که لازم دونستم یه چیزهایی رو بگم.یه چیزهایی که الان هم دقیق نمیدونم چی هستن.

نمیدونم چطور بگم.دوستان از هفته ی پیش شروع کردن به خوندنِ غدد.الآن چند دور خوندن و تو این دو روز شاهد رفع اشکال و سوال پرسیدناشون از هم بودم.نمیگم بابتش خیلی بیخیالم چون استرس هم دارم اما نمیدونم چی میشه که گوشیمو میگیرم دستم و بعد اینکه برای چندمین بار در روز حالم از تمام فضاهای مجازی به هم میخوره دومرتبه شروع میکنم به سرچ کردن دارو ها.

این دفعه نوبت آلومینیوم فسفید بود.نظرم نسبت بهش مساعد نشد :( با اینکه به نظر بیشتر از بقیه در دسترس میاد اما خیلی دردناکه.نمیدونم اگه کشیدنِ دردش رو متحمل شم از بار گناه بودنش کم میکنه یا نه.

چندروزه که نمیدونم منتظر چی هستم.فعلا هدف کوتاه مدت خاصی تو ذهنم ندارم که بخاطرش مونده باشم.جز اینکه فکر بقیه کلافه م کرده. اینکه من نباشم چیکار میکنه این مادر.دلم میخواد اول از همه خودم رو از زندگی همه آروم آروم حذف کنم بعدم از زندگی خودم.شدنیه.اما زمان میبره.من دلم نمیخواد زیاد زمان بگذره.از زندگی بعضیا حذف شدم.لااقل فیزیکی.به خصوص اونایی که فاصله ی حغرافیایی ازم گرفتندلم میخواست تا قبل شروع شدن این دوتا کاراموزی آخر تموم شده باشه.دلم میخواد حداقل ترم بعد رو نبینم.

نگران بعضی آدم هام.معتقدم هرچقدر درد بکشن تهش عادت میکنن.اما این نمیتونه واسه همه صدق کنه.نگران بعضی دوستامم. اونایی که هیچی نمیدونن.اونایی که میدونن و من نخواستم کاری کنن.اونایی که کاری نمیکنن.اونایی که بهم گفتن اگه کاری کنم خودشونم پشت بندش میان .

فکر مامانم  از همه ش بدتره.دلم میخواست دانشجو شهر دور بودم.لااقل نبودنم رو فاصله گرفتنمو تجربه کرده باشه.حالا خوبه زیاد وابسته و صمیمی نیستم.اما الان میدونم ندازه جز من کسی رو. حداقلش اینه اگه حتی دوستمم نداشته باشه میدونم  شبا که نباشم سختشه خوابش ببره.

بعضی لحظات هستن بدون اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه حالم به هم میخوره از زندگی.

دیروز از سالن که اومدم بیرون نفرت سنگینی درونم شکل گرفت. حتی تو فاصله رسیدن به ماشین اشکمم راه گرفت.چرا ؟ . نمیدونم. شاید چون بعد از تمرین داشتم برمیگشتم به زندگیم.چون وقتی درس و کلاس و باشگاه و دیدن دوستا تموم میشه آدم تهش مجبور میشه با خودش تنها بمونه و این نفرت انگیزه.

دلم واسه کسایی که دارم باهاشون آشنا یا صمیمی تر میشم میسوزه.تا جای ممکن مقاومت میکنم که آدم جدیدی وارد دنیام نشه.تا همینجاشم کافیه.دیگه نمیخوام فکر بقیشونم بکنم.ولی یه جاهایی از دستم در میره.میبینم با بعضیا صمیمی تر شدم.به بعضیاشون این هشدار رو میدم که بهم نزدیک نشن.واسه اونا عذاب وجدان کمتری دارم.اما نگرانم.میرم نقاشی میکشم تو دفتر دوستم.بعد میفتم به این فکر که چه اشتباهی کردم.چرا خاطره و یادگاری براش تولید کردم.میرم عکس میگیرم باهاشون.هدیه ای رد و بدل میشه.میریم بیرون خاطره میشه بعد میگم چه غلطی کردم تو جمعشون بودم.این چیزا بعدا اگر یاداوری بشه شاید آزارشون بده.

گاها علیرغم علاقه ی وافرم فکر میکنم که چرا بیشتر با میلاد آشنا شدم.کاش میذاشتم همون استادِ قبلِ کاراموزی روان بمونه برام.فکر میکنم نکنه بعدش احساس گناه کنه.اگه نباشم نکنه تقصیری رو بندازه گردن خودش.دوست داشتم کمکم کنه.اما میدونستم نباید ازش انتظاری داشته باشم

 سر دیدن و حرف زدن باهاش خیلی ضد و نقیضم.دیروز خودم زنگ زدم به محدثه و گفتم میاد بریم سر کلاسش؟ و خواستم بره آمار کلاسشو دربیاره و رفتیمبعد کلاسش پشیمون شدم.به محدثه گفتم دفعه بعدی اگه بهت گفتم بیا بریم به من بگو نمیام.اگه خواستی خودت بری، برو ولی به من بگو نمیام که منم پا نشم بیام.وقتی بعد از کلاس رفت باهاش صحبت کنه من دلم نمیخواست برم و طبق معمول هم اگه میرفتم نمیدونستم چی باید بگم.اما همین که از دانشگاه خارج شد کلی خودم رو سرزنش کردم که چرا نرفتم دو کلوم صحبت کنم باهاش.همیشه همینه.هم میخوام به هر بهانه ای ببینمش و حرف بزنم هم به هیچ عنوان نمیخوام .

نمیدونم چرا.اما احساس میکنم دیگه خیالش هم به حرفهام گوش نمیده.حتی دیگه حرفی ام ندارم که تو نبودش به خیالش بگم.یا دیگه اون شنونده ی خوبی نیست یا من تو تخیل و فکرمم مثل واقعیت لال شدم.

[ سرسختی: ویژگی کسانی که در برخورد با حوادث پرفشار مهم نیز دچار اختلال جسمی یا هیجانی نمی شوند.سه مولفه دارد.تعهد،کنترل و چالش.افرادی که تعهد بالایی دارند معتقدند صرف نظر از مقدار فشار روانی،ایفای نقش در حوادث اهمیت دارد.افرادی که کنترل بالایی دارند،معتقدند که حتی در صورت وجود موانع،توان تاثیرگذاری بر شرایط را دارند.افرادی که از چالش پذیری بالایی برخوردار هستند،فشار روانی را بخشی از زندگی می دانند که علیرغم وجود آنها میتوان رشد کرد،آموخت و در مسیر خردمندی بیشتر پیش رفت. ]

این رو تو اسلاید های دیروزش خوندم.اینجا نوشتمش که بگم من فاقد سرسختی ام.شاید قبلا اینطور نبوده،اما الآن هست.میشه گفت چالش پذیر هستم یه مقدارِ کم،حتی از اهمیت ایفای نقش هم باخبرم اما کنترل و تاثیر گذاری ای روی شرایطم ندارم.

کلاسش تو شناخت یه فایده ی دیگه هم داشت.دوتا راهبرد مقابله با استرس تعریف شد.هیجان مدار و مسئله مدار.که اینا برای حذف منبع استرس یا کاهش و یا حداقل مدار کردن و کنار اومدن باهاش کاربرد دارن.فقط متوجه شدم که کارهایی که توی این چندسال انجامشون میدادم از مقابله های هیجان مدار بوده صرفا و چیزی که بشه بهش گفت مسئله مدار نداشتم.

اون هایی رو که به نظر خودم دارم رو نارنجی میکنم.

 

 

جدول مقابله های مسئله مدار سالم و ناسالم

 

مقابله های مسئله مدار سالم

مقابله های مسئله مدار ناسالم

اولویت بندی کردن کار و برنامه‌ها

چک بی محل کشیدن

فکر کردن

انجام کارهای شتاب زده

برنامه ریزی کردن

فریب دیگران

تلاش

ی

حل مسئله

قول و وعده های بی اساس دادن

م

سرقت، استفاده از نزول

صبر

استفاده از راه حل‌های مقطعی و سطحی

بعضیاش رو مطمئن نیستم و هایلایت نمیکنم ولی میبینین که مسئله مدار انگار صفره :/

جدول مقابله های هیجان مدارسالم و ناسالم

 

مقابله های هیجان مدارسالم

مقابله های هیجان مدارناسالم

ورزش

خودکشی

گردش

ابراز احساسات منفی به دیگران

پیاده روی

تخریب اموال دیگران

نقاشی

حمله به دیگران

مشغول شدن به کار و فعالیت

خود خوری

دعا

فرار

نذر و نیاز

انزوا

درد دل

مصرف مواد مخدر

به طور موقت کنار کشیدن

مصرف داروهای روان گردان

[ اکثر مقابله های هیجان مدار در کوتاه مدت مفیدند، مگر در مورد استرسهایی که جز مدارا با آن‌ها کار دیگری نمی‌توان کرد. اگر فرد درباره همه استرس‌ها فقط به کاهش سطح هیجان‌ها و احساسات خود بپردازد، نمتواند مسئله اساسی را برطرف کند یا کاهش دهد ]

این دقیقا خودِ خودِ منم

 

.

 


حالم خوب نیست باز.

خوب نیست.یا چون فرصت داره تموم میشه باز، یا چون باهاش صحبت نکردم این هفته،یا چون به بقیه حسودیم میشه که میان و وقتشو میگیرن، یا چون زندگیم یه سطل گههیا چون همه اینا همه باهم هست!

امروز کلاس که خلوت تر شد و داشت راجع به نقاشیم صحبت میکرد پای تخته نوشتم :هرگز کسی اینگونه

و بعد رفتم به حرفهاش گوش سپردم.تموم که شد گفت اینی پا تخته رو نوشتی کامل میکنی؟

کاملش کردم.نوشتم :هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم

یکم نگاه کرد.گفت سر قولت هستی هنوز؟ نگاهش کردم گفت بعید میدونم مونده باشی

گفتم حالا راجع بهش بعدا صحبت میکنم.ولی خب بعدا هم نشد

بخدا هفته ی پیش که پیش اومد ندیدمش دیگه.شنبه که تکالیف رو بردم براش میخواستم بگم بدقولی کردم.میخواستم بگم البته الان چون دارم بهت میگم دیگه بدقولی حساب نمیشه چون بالاخره اومدم و بهت گفتم.ولی نشد موقعیت مناسب نبود.فاطمه ام گفت حتی که زمان خوبی نیست

دلم میخواد بهش بگم قولی که ازم گرفتی اصلا مناسب نیست.چون این مسئله برای من در طول هفته پیش میاد.اما تو کجایی؟ نیستی . فرصت نداری . در دسترس نیستی . شرایط خوب نیست. اگه همه ی اینام باشه من باید کلی با خودم کلنجار برم که بیام نیام.ریسکشو به جون بخرم یا نه.

الان که دو هفته ست و دارم وقت میذارم و میام هنوز نشده به جز دو دفعه مث آدم صحبت کرد.چه برسه به اینکه فردا روز آخره .!این شمارش روزها خیلی جون ازم گرفته این یه ماه.

تمام مدت تو سرویس نشسته بودم های های گریه کردمسر کلاس ممدرضا اشک تو چشام جمع میشد هی. تو خونه سر نماز هی تیکه تیکه گریه کردم.نماز ظهر و عصرمو قضا کردم.تحریک پذیرم.بی حوصله م. حوصله ی دوستامم ندارم.کارای ساده شون عصبیم میکنه.به خاطر هرکدوم از اون دلایل بالا که هست حالم خوب نیست.حتی دلم خواست که فردا رو نرم.کاش میتونستم.کاش طاقت میاوردم که نرم.کاش انقدر حسود نبودم.کاش انقدر تنها نبودم که با ندیدن اون خیلی چیزا برام تموم نشه.

خلاصه که داغونم

تا سحر چه زاید باز

×××

این شعر رو من هف هشت سال پیش از داخل نوشته های یه آقایی پیدا کردم ،دانلود کردم و شنیدم.همون اول با صدای خود شاملو.اونقدر شناخته شده و معروف هست که نخوام ازش تعریف و تمجید کنم.فقط توصیه میکنم اگه احیانآ تا بحال نخوندین یا نشنیدین دکلمه ش با صدای خود احمد رو گوش بدید که فوق العاده ست

×آیدا در آینه×

 

لبانت به ظرافتِ شعر

ترینِ بوسه ها را

به شرمی چنان مبدل میکند

که جاندار غارنشین از آن سود می جوید 

تا به صورت انسان درآید

و گونه هایت

با دوشیارِ مورّب،

که غرورِ تورا هدایت میکنند و

سرنوشتِ مرا

که شب را تحمل کرده ام

بی آنکه به انتظار صبح مسلح بوده باشم

و بکارتی سربلند را از روسپی خانه های داد و ستد

سر به مُهر باز آورده ام

هرگز کسی اینگونه فجیع به کُشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم

و چشمانت راز آتش است

و عشقت پیروزیِ آدمیست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و آغوشت اندک جایی برای زیستن

اندک جایی برای مردن .

و گریز از شهر

که با هزار انگشت، به وقاحت

پاکی آسمان را متهم میکند

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

و انسان با نخستین درد.

در من زندانی ستمگری بود

که به آوازِ زنجیرش خو نمی کرد

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

طوفان ها در رقص عظیم تو به شکوهمندی نی لبکی می نوازند

و ترانه ی رگ هایت

آفتابِ همیشه را طالع میکند

بگذار چنان از خواب برآیم

که کوچه های شهر حضور مرا دریابند

دستانت

آشتی ست و دوستانی که یاری میدهند

تا دشمنی از یاد برده شود

پیشانی ات آیینه ای بلند است

تابناک و بلند

که خواهران هفت گانه در آن می نگرند تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده ی بی طاقت در سینه ات

اواز میخوانند

تابستان

از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا عطش آب ها را گواراتر کند

تا در آیینه پدیدار آیی

عمری دراز در آن نگریستم

من برکه ها و دریاها را گریستم

ای پری وارِ در قالبِ آدمی

که پیکرت جز در خلواره ی ناراستی نمی سوزد

حضورت بهشتی ست

که گریز از جهنم را توجیه میکند

دریایی که مرا در خود غرق میکند

تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم

و سپیده دم

با دست های تو بیدار .

 


چند روزه که دلم میخواد بیام و اینجا ردی از اتفاقای این مدت بذارم، ولی فرصت نشده.و در عوض روز به روز به حجم خاطرات و چیزهای مهمی که پیش اومده اضافه شده و ترسم از اینه که نتونم همه ش رو بیان کنم و تقریبا مطمئنم که در این مسئله قصور هم خواهد شد.

اول از همه یک خبر خوب دارم :) معصومه انگار مرخص شده :)) و انگار خانواده ش اومدن و بردنش :)))) خداروشکر

مسئله ی بعدی حضور در مرکز روانی مزمن و آشنا شدن با آدم های اونجا بود :)) فقط حیف حیییعععف که دو روز بیشتر نبود.فوق العاده دوست داشتنی بودن.انقدر که دلتنگشونم و دلم نمیخواد فاصله زیاد بشه که مبادا از خاطرم برن

علیرضا.حمید.حسن آقا.جواد.میثم.فرامرز.زینعلی.صفایی.امین.رحیمی.قنبر.شاپور.اسم خیلیهاشونو نمیدونم و به چهره میشناسمشون فقط 

حرف زدیم باهاشون.بازی کردیم.پیاده روی رفتیم.نقاشی کشیدیم.موسیقی گذاشتیم.آواز خوندیم.

حالم خوب بود میونشون.

روز دومشم تموم شد و من به میلاد گفتم که کاراموزی بعدی رو هم میام گف هرکی بیاد خوشحال میشم قدمش سر چشم

فردای همون روز جای استراحت بیدار شدم و از اول صبح تو بیمارستان بودم.منو که دید تعجب کرد.با این که قصد نداشتم سرکلاس بشینم اون دوساعت اولو ولی وقتی دیدمش جوگیر شدم و رفتم داخل کلاس.پرسید چیشد که روز اولو انتخاب کردی واسه اومدن؟ گفتم من هرروزی که بتونم میام گفت قدمت رو چشم

بعد کلاس هم گفت بشین یه دیقه.دوباره ازون حرف قشنگ قشنگا زد.کلی خجالت کشیدم گفتم نگید گفت میگم.نباید خجالت بکشی باید افتخار کنی.گفت حسادت میکنم نسبت بهت چیزی که من فلان سال فهمیدم تو از الان بهش رسیدی و گفت احساس میکنم یه استعدادی رو کشف کردم یه انگیزه درونی من همیشه سعی میکنم یه شعله ای رو به وجود بیارم تو بقیه ولی تو این شعله رو داری و .

بیخیال.یجورایی میخوام حرفهاش برای خودم باشه فقط.دلم نمیاد اینجا به اشتراک بذارمشون.هرچند ممکنه فراموشم بشه ولی ترجیح میدم کسی به غیر خودم باخبر نباشه ازشون.ولی یه صمیمت دوطرفه حس شد و خیلی امیدوارم کرد.به اینکه توی مسیری قرار بگیرم که درست باشه چون مسئولم در برابر چیزی که درونم هست و نباید هدر بره.

فرداش هم رفتم.اینجوری صحبت نکردیم.دسته جمعی توی اتاق پزشک نشسته بودیم که بحث افکار خودکشی یکی از بیمارا شد.ازونجا به بعد انقدر بیقرار شدم و مضطرب بودم و تنم به لرزه افتاده بود که احساس کردم همه دارن میفهمن.درستم احساس کرده بودم چون چندبار ازم پرسیدن حالت خوبه؟داری میلرزی! و من تحمل کردم تا کلاس تموم بشه و برن بیرون وبعدش ازش درباره ش سوال کردم.که آیا این چیزا.فلان و فلان حرف و کارها افکار خودکشی محسوب میشه؟ گفت بله صد در صد! ناامید شدم.گفتم من دارم.تا الان امیدوار بودم که اینا بیشتر ژستش باشه نه واقعی.جا خورد! خیلی!.کلی صحبت کردیم راجع بهش.گفتم چیزی ندارم.فقط دوتا دلیله که خودمو بخاطرش نگه داشتم.یکی اینه که هنوز امیدوارم یه چیزی پیدا شه که انقدر محکم باشه که نگهم داره، یکی ام دیدن حال خانواده بعد اون اتفاقه که توی اون شرایط با خودم میگفتم من هیچوقت اینکارو نمیکنم.همین

کلی گفت.اشکم دراومد.گفت تو این چیزو تو کاراموزی من پیدا نکردیش؟ گفتم چرا ولی راه و روششو بلد نیستم گفت عشق ورزیدن راه و روش نمیخواد تو بلدیش گفت منتظر نمون پیدا بشه اون چیزرو خودت باید به وجود بیاریشسعی کرد کلی حالمو خوب کنه.که دیگه فکر نکنم ازم قول خواست نتونستم اولش ولی انقدر اصرار کرد که آخر قول دادم بهش هرموقع افکارشو داشتم برم و باهاش صحبت کنم.همونجا بود که رویا و واقعیتم با هم آمیخته شد

بعدازظهرش سر کلاس دیگه، چندبار خوابم برد.تو عالم خواب و بیداری همه چیز برام عجیب بود فکر میکردم همشو خواب دیدم.نمیدونم.میگم، حال عجیبی ام.

نمیدونم چی واقعیته چی نیست.


حدودا نیم ساعت که از نوشتن این کلماتم (قبل پست شدنش!) که بگذره دقیقا یک میشه وقتی که یک هفته ی تمام از پست قبلیم گذشته.از وقتی که یکم احساس خوشبحتی کردم.

هفته ی عجیبی گذشت برام.آدمایی اومدن حرف زدن و چیزایی خواستن.هرچند تغییری ایجاد نکردن.یک هفته ست که دیگه گریه نکردممنی که روزی چندبار گریه میکردم یک هفته ست که تنها اشکی که ریختم بخاطر پیاز رنده کردن بوده! فک کن! خیلی عجیبه برام!خیلی!

احتمال میدم بخاطر حرفهای میلاد باشه.حرف های روز سه شنبه ش نه! فرداش.حرفهای روز آخر.که حال هیچکدوممون خوب نبود.حتی خودش که اعتراف کرد یه جوریه.آخر سر گفت حالت اصلا خوب نیست.نگهم داشت تو کلاس.چیزایی گفت که  وقتی فکر میکنم بهشون تو دلم آشوووب میشه.قلبم میخواد از جا کنده شه.

قاعدتا نیتم جلب توجهش نبوده.اما خیلی خوشحالم که لااقل اینجوری تو خاطرش میمونم.

طبیعتا حالمم خیلی خوب نشده.یکم خوبم نشده.فقط تایم گریه م کم شده.که نمیدونم خوب یا بد توصیف کنمش.

اون قضیه هنوز آزارم میده.کاش میتونستم راحت و مفصل برای میلاد شرح بدم و کمکم کنه.راست میگفت که یه بخشیشو زمان حل میکنه.عذاب وجدانِ کاذبم با گذر زمان رو به افوله.لعنت بهش که توی دودیقه ام میتونه آدمو بشکافه و در حد توانش آزاد کنه.

ازم خواست دعاش کنم.! از قبل اینکه بهم بگه سر هر نمازی دعا میکردمش.گفت دعا کن مثل تو بشم! ولی همچین دعایی نمیکنم من.دعا میکنم خوب بمونه وبهترترترتر بشه :)) 

خدا نگهش داره واسه هممون.

بهترین قسمت رو گذروندم باهاش.خفن ترین ^_^ حتی از سکشن آموزش به بیمارم بهتر و فوق العاده تر

فقط خوووبی؟ گفتناش

اون لحظه که مقاومت کردم و گفتم نمیگم چون برات بد میشه و اذیتت میکنن اگه بفهمن اما اون درو بست و گفت اصلا بذار هرچی میخواد بشه بشه بیشتر از هرچیزی برام ارزش داشت :)

امیدوارم بهترین پسر دنیارو پدری کنه . بخاطر تجربه ی مزخرفم به خیلی از پسرا گفتم.

ازشون خواستم پدر خوبی بشن.به میلاد نمیگم.چون پدر خوبی میشه.

امیدوارم کار و بار زندگیش درست بشه. از لبه تیغ بودن در بیاد.ارج و قرب واقعیش رو بدست بیاره.بقیه بفهمن که چقدر در حقش بی انصافی میکنن با تهمتاشون.امیدوارم خیلی زود بفهمن و دست از سرش بردارن.

با اینکه هنوز دوروز مونده.

ولی.انگار تموم شده :(

||||||||

I can feel you fade away

Don’t cut me down, throw me out, leave me

here to waste

?Could you find a way to let me down slowly

A little sympathy, I hope you can show me

If you wanna go then I’ll be so lonely

If you’re leaving baby let me down slowly

Let me down, let me down

And I know we haven’t talked in a while

So I’m looking for an open door

If you wanna go then I’ll be so lonely

If you’re leaving baby let me down slowly

And I can’t stop myself from falling down

?Could you find a way to let me down slowly

A little sympathy, I hope you can show me

If you wanna go then I’ll be so lonely

If you’re leaving baby let me down slowly

 

سکشن روان.


دلم نمیخواد تو این شرایط پر از خستگی و خواب آلودگی بنویسم.اما حیفه ثبت نشه.واقعا حیفه

موقعیت هم جوریه که فقط الان میتونم بنویسم.توی حالتی که از خستگی خوابم برده و بیدار شدم شام خوردم و کلی کار درسی وغیر درسی دارم که تا فردا که 5 صبح بیدار میشم بایدانجام بشه و الانم انقدر خسنه ام که با یه دست تایپ میکنم و دست دیگه م وزن سرمو به عهده گرفته

خب 

نه که مثل دیروز هوا خفن بوده باشه و خلقمون بالا بوده باشه.

اما چی بهتر از این که فامیلتو برای چندمین بار صدا کرده باشه.

که توی راهرو ایستاده باشی و به سمتت بیاد و بگه یه مسئولیت خیلی سخت و سنگین میخوام بهت بسپرم

چی بهتر از اینکه کسی که خیلی قبولش داری بفهمه داغونی مجددا حالت رو بپرسه و بعد شروع کنه به گفتن

چی بهتر از اینکه بگه بهت افتخار میکنه و خودتم باید به خودت افتخار کنی که بگه همیشه همینطوری بمون و این احساس رو در خودت داشته باش

حرف های فوق العاده ای بهم زد.اما اون لحظه حالم انقدر مساعد نبود که همش رو به خاطر بسپارم.کار خاصی نکردم.یعنی حتی اون مسئولیت رو هم نتونستم کامل کنم.اما تلاشم رو کردم.هرچند نتیجه موفقیت آمیز نبود چندان.

کار خاصی نکردم حقیقتا.از استاد که کسب اجازه کردم برای دادنش، تعریف شنیدم.گفت چقدر نوع دوستی.من اگه بودم به این راحتی این کارو نمیکردم .اما من از همون اولین بار که علاقه نشون داد تو فکرش بودم که بهش بدم و مقاومت کردم چون نمیدونستم دادنش کار درسته یا نه و هم اینکه هدیه بود برای خودم.

اما خب با رضایت دادم بهش و اون خوشحالی و ذوقش چقدر حال خاصی بهم بخشید.وقتی موقع رفتن دوتایی بهم لبخند زدیم و دست میکشید روی مچ دستش

هعی خدا

چقدر بغضم گرفت وقتی دیدم نیومدن دنبالش.نمیدونم کیو مقصر بدونم بابتش.

.

حرف زیاد بود. اما آشفته تر از ایننمیشه :


تهران،می شود کمی مهربانتر باشی؟!

 

می گفت آنجا اصلا آسمان ندارد.فقط یک حجم انبوه خاکستری بالای سرشان است و هوایی که ناخوانده مهمان ریه هایشان میشود.دوستم را می گویم که امسال دانشجو شد و آمد تهران.بعد چند وقت که برگشت، داشت حسرت ماه و ستاره ی آسمان اینجارا میخورد و برایم میگفت.از آسمانش که آسمان نیست.از آب هایش که زلال نیست.و از آدم های غمگینی توی مترو،که نگاه هایشان همه به یک جایی که معلوم نیست کجاست،ثابت است و کسی حواسش نیست که پسرک دست حتی 7 سال هم ندارد و کسی نمی کند به دور و برش کمی عمیق تر نگاهی بیندازد بلکه یک وقت معجزه شود و لبخندی بزند.

هرچه بیشترمیگفت،نگران میشدم.نگران اینکه نکند یک وقت آن لبخند قشنگ و دوست داشتنی و همیشگی اش کم کم جایش را بدهد به یک خط باریک وبی احساس.نگران اینکه نکند یک وقت به تماشا ننشستن ماه و ستاره ها آنقدر خسته اش کند که ترجیح بدهد مثل بقیه نگاهش را بند کند به یک جایی که معلوم نیست کجاست و هیچ چیز هم نیست.

تهران!از تو چه پنهان،میترسم آنقدر که همه میگویند بزرگ باشی که زور من و همه ی کسانی که دوست های خوبشان را دودستی تقدیم تو کرده اند به تو نرسد و بشود آن چیزی که نمیخواستیم هیچوقت بشود.

تهران!

از من اگر میشنوی.کمی.فقط کمی.مهربان تر باش J


امروز چهارشنبه هفدهم مهرماه سال یکهزار و سیصد و نود وهشت

سومین روز از کاراموزی روان

عجیب ترین روز.و شاید بدترین و خاص ترین روز چند ماهه ی اخیر بود.با اینکه هنوز تموم نشده و ساعت تازه 4 عصره.

روز قبل ،اولین برخوردهام با بیمار اسکیزوفرنی شکل گرفت.اولش با ترس و ناچاری بود اما کم کم جالب تر شد.آشنایی با گفتار و رفتار گسیخته اش و توهمات و تحریک پذیری ای که داشت رو در برخورد با خودم بهتر متوجه شدم.بدخلقی های ابتدایش و حرف نزدن و پافشاری روی خواسته اش و طرد شدنم از سمت اون نتیجه ی گفتگوی اولم بود.دلم نمیخواست دیگه باهاش روبرو بشم و رفته بودم داخل استیشن و سرم رو با گوش دادن به حرفهای استاد و دیگر بچها گرم کرده بودم که خودش آمد استیشن.در را باز کرد،صدایم زد و خواست که هرچه میخواهم بهش بگویم. دنبال جای امن و خلوتی گشتیم و سر آخر هم کمی صحبت کرد.سر موضوعی چند قطره اشک هم ریخت که با استاد درمیون گذاشتم و متعجب شد و گفت این که عاطفه نشون داده نشونه ی خوبی هست و از آپاتی و فلَت در اومده!

بنابراین امروز با ترس کمتری رفتم بیمارستان.هرچند خیلی خسته و کلافه بودم از کم خوابی روز قبل.بچها آمدند و داخل کلاس نشستیم که طبق روتین اول ارائه بدهیم بعد برویم بخش ،اما استاد در را باز کرد و خواست سریع برویم بخش که دو کیس شوک را از نزدیک ببینیم.

پایین که رفتیم ، دیدم که ای وای. بیمار دوم آشناست.اما انقدر ضعیف و رنجور و لاغر و پیرتر شده بود که سخت بود بتوانم چهره ی قدیمی اش رو به یاد بیارم. زیاد جزئیات رو نمیگم.اما یکی از شانه هاش رو من نگه داشته بودم که زیاد تکان نخورد.قادر به تکلم واضح نبود و دندان هم نداشت برای همین نمیفهمیدم چی میگه اما تلاشش رو میکرد دستم رو گاز بگیره.خلاصه ECT تمام شد و بخش رو ترک کردیم و رفتیم به کلاس.چنان ضعف کرده بودم و حس میکردم فشارم پایینه که نمیتونستم راحت بنشینم و صندلیم رو کشیده بودم سمت دیوار و سرم رو بهش تکیه داده بودم که از حال نرم.کلاس شروع شد و حال من بدتر.سعی میکردم نرمال باشم اما ضعیف بودم و دستی هم که باهاش مریض را نگه داشته بودم سنگین شده بود و کنترلش برام راحت نبود و درگیرش بودم.ویژگی بیماران اسکیزوئید و اسکیزوتایپی هم در حال ارائه شدن بود و داغون بودم تا مطمئن بشم فرق دارم.نمیدونم چقدر حالم مشخص بود و حواسپرتی ام مشهود، اما چیزی شد که به استاد گفتم آن بیمار وهمراهش را از بچگی میشناختم.گفت پس به خاطر همینه انقدر تو فکری :( گفتم نه استاد حالم بده

- چیشده

+ یه ضعف کلی تو بدنم دارم 

تعجب کرد

گفتم: خیلی اینطوری میشم

بچها هم تایید کردند و گفتند فشارم احتمالا باز افتاده

بازهم تعجب کرد.مثل دیروز که موقع رفتن برای ارائه ی خودم گفت خسته ای ها! و گفتم همیشه اینطوری ام تعحب کرده بود.

-  پاشو برو

مقاومت کردم. گفتم نمیرم.همینجا خوبه.میتونم گوش بدم درسو

سرشو ت داد.نگاهم کرد و

گفت روحی چی؟

سرم رو همچنان به دیوار تکیه داده بودم و حرف میزدم.گیج بودم نمیفهمیدم

+چی؟

- حال روحیت . خوبه؟

تو چشمهاش نگاه کردم و بعد یه مکث گفتم : نه

گفت مشخصه .خیلی ام مشخصه

اشک تو چشمهام جمع شد.انگار میخواست دلیلشو بدونه اما طاقت نیاوردم و معذب شدم گفتم میشه درسو ادامه بدین

اونم دیگه نخواست اذیت بشم و روشو کرد به تخته و شروع به صحبت کردن کرد.

بگذریم.خیسی چشمهام رو کنترل کردم و سعی کردم درس رو گوش بدم. چیزی که امروز رو برام مهم تر کرده که بیام و بنویسمش اتفاقیه که بعد این ماجراها افتاد و حرف هایی که بعد اینها زده شد.نمیتونم چیزی ازشون بگم چون به شدت مربوط به مسائل خودش و شخصی هست اما تاجایی بدونید که ما دیوانه شدیم همگی.از اینکه به تنها ادم کار درستی که توی زندگیمان دیده ایم انقد دارد کم لطفی که هیچ توهین میشود و دلم خیلی برای خودمان و حتی آدم های دیگری که اون رو ندیده ان یا کم دیده ان و قراره از دنیا برن میسوزه. چشم همه ی بچها سرخ و صورت ها خیس بود.به سختی تمامش کردیم و بعد تایم رست به بخش رفتیم و مجدد مشغول صحبت با بیمارهایمان شدیم.استاد هم زودتر از موعد کاری پیش امد و مجبور به رفتن شد. 

حالم داغون تر از پیش بود.درونم پر از غلیان و جوشش بود و هنوز هم هست. توی ماشین جلو ی خوابگاه زار زار گریه کردم باز.انگاری که دارم خفه میشم و راهی باز نشده باشه هنوز.اشک هام سر میخوره و میاد پایین.بچها موزیک گذاشتن توی ماشین و کمی باهاش خوندیم و اشکم بند اومد اما موقع پیاده شدن جلوی دانشگاه دوباره دوستم رو بغل کردم و های های گریه کردم.

هنوز هم همینطورم.فقط به خاطر مامان کمی مراعات میکنم و فش فش و گریه راه نمی اندازم.اما همینکه با خودم در آینه اتاق یا دستشویی چشم تو چشم میشم به لرزش درمیام و اشکم سرازیر میشه.

حتی همین الآن!

اون تنها کسی بود که از ترم اول اولین صحبتهای جلسه اولش هنوز یادمه.تنها کسی که با علاقه به خودش و درسش سر کلاس میرفتم و تا الان تونستم بخاطر حضور توی کلاسهاش عوارض دوست نداشتن رشته ی درسیم رو تحمل کنم و حتی به فکر خوندن ارشد توی همون رشته بیفتم و کمی دودل بشم.بسیارانگیزه دهنده و هدایت کننده.تنها استادی که مطمئن بودم عاشق کارش و تدریس و درسشه و هدفش با اهداف احمقانه ی بقیه متفاوته و خدمت به مردم و خوبی علاقشه.

واقعا متاسفم.برای فرصت های زیادی که از دست دادم و دارم میدم.برای اینکه تا فرصت داشتم خودم رو از صحبت کردن باهاش محروم کردم و الان که دستش رو توی مشاوره دادن بسته ن به نظر میرسه هیچ فرصتی ندارم.متاسفم برای ادامه ی رشته ای که دیگه با اون واحدی نخواهیم داشت . روزشمار لعنتی یکی دوهفته ای ای که شروع شده و آخرین برخورد های محکمم با اونه.

خدایا هواش رو داشته باش.مگه چندتا از این آدما آفریدی که اجازه میدی انقدر اذیت بشه.

هواشو داشته باش و محروممون نکن.

اون خوبه.

یه آدم خوب.


سلام عزیزم من آدم خوبی نیستم تو هم آدم خوبی نیستی من کسی که تو فکر میکنی نیستم تو کسی که من فکر میکردم نبودی قهرمان نیستم قهرمان نیستییییم فداکار نیستی فداکار نیستییییم به فکر تنهایی و غم های جهان نیستیم من رویای شبانه ات نیستم تو رویای شبانه روزِ من هستی چاره ای نیستم هیچکس نیستم از پیشم نرو از پیشم نرو از پیشم نرو من مثل عشاق در فیلم و رمان نبرد عاشقانه ای نمیسازم من سکوت میکنم و هربار ترس رفتن تو را دارم من شعر های عاشقانه ندارم در جیب اما حرفهایم با تو
این آهنگ از رضا.چند روزه که دلمو میگیره توی دستاش و مچاله میکنه. به خصوص امروز که داشتم ازش ویس میگرفتم و تو همزمان با خونده شدنِ " تو با دلم چه کررررردی." درو باز کردی و اومدی داخل و :) ●♡ چگونه با تو باشم که در تو فنا شم تو رفته ای و بهتر که من هم نباشم چگونه جان خود را به دستم بگیرم بگو چگونه باید برایت بمیرم به عمر با تو بودن به خود برنگشتم هر آنچه که تو از آن گذشتی گذشتم تو با دلم چه کردی که در زمان ندیدم من آن نشانه ها را به این نشان
. به درک تیکه کلامش بود. فرقی نداشت چه خبری بشنوه، فرقی نداشت از کی بشنوه. زیر چشمی یه نگاه بهت می کرد و‌ با لحنی که مخصوص خودش بود می گفت به درک. دلار گرون شده. به درک‌. فردا عیده. به درک. فلانی از ایران رفت. به درک. رفتیم جام جهانی. به درک. دنیا رو لجن برداشته. به درک. گذشته ش رو یادمه. به هر اتفاقی واکنش نشون می داد. پر از شور و شوق زندگی بود. پر از حس و هیجان. ولی از یه جایی به بعد همه چی بی معنی شد.
با مامان از دکتر برگشتیم :) زانوشو گچ گرفتیم.غریبِ غریب :)))) اسنپ لطف کرد تا دم در خونه رسوندمون.بهم میگه اگه رانندگی یاد داشتی الان مشکل نداشتیم.راست میگه. حالا استرس دارم فردا ماشین ب موقع پیدا میکنم که قبلش برم درمانگاه آزمایشمو بدم و راس ۸ ام کافه باشم؟ . از خوب و خوشی حالم کم شده.خیلی :) داغان حال.یکم دلم میخواست یکیو میداشتم.یکیو میداشتم ک براش میگفتم ● هیچوقت دلش نمیخواست به چیزی اعتیاد داشته باشه.نه که هیچوقت معتاد نشه ها؛نه.ممکن بود
از خیلی سال قبل، پیش میومد که میدیدم قسمت هایی از بدنم کبوده. اولش تعجب میکردم.بعد کلی میرفتم تو فکر که با چی برخورد کردم.کم کم به این نتیجه میرسیدم که تو مدرسه اینجور شدم.کلاسمون کوچیک بود و سه ردیف نیمکت داشت.منم همیشه میز آخر یا یکی به آخر مینشستم.وقتی از در کلاس تا اون آخر میخواستم برم چندین بار پک و پهلوم میگرفت به لبه ی نیمکت ها و آخم بلند میشد و بعدشم زود یادم میرفت تا یکی دوروز بعدش که اتفاقی چشمم بیفته به آثار و کبودی ها.البته فقط هم منوط به
چند روزه که میگذره و من میخوام بیام اینجا بنویسم.اما همش از خستگی خوابم برده و نتونستم؛ امشب بالاخره اومدم و امیدوارم که هوشیاری واقعا یاری کنه :) حالا که اومدم نمیدونم چی میخوام بنویسم.یادم نرفته؛ انگار پُرم از حرف، اما قابل بیان نیستن.غوغاست یکم دلم آشوبه یه لحظه هایی طوفانی میشه رفته رفته داره بهتر میشه دارم علاقمند میشم هنوز فشار هست اما یه لحظاتی حس خوبی دارم اصلش میخواستم دیشب بیام و بنویسم.چون دیشب خیلی خوشحال بودم.خیلیِ خیلی هم نه؛اما حالم
حقیقتا خاص بوده.خودم خواستم که خاص باشه و با قبل فرق کنه.22 سالگیمو میگم :) کارایی کردم که شاید بزرگ نبوده اما بخش بیشترش به خاطر خودم بوده و تا قبل این نمیکردم.یه هفته ی کامل هرروزشو رفتم کافه های مختلف.البته هنوز نتونستم تنها برم اما به زودی اینم تجربه ش میکنم.با موبو و علی هم بالاخره رفتیم بیرون و خوش گذشت.چندجا هم رفتم خودم واسه کار پرسیدم وبعد به مامانم گفتم:)حتی تنها رفتم یه مصاحبه کاری.نه که آسون باشه،استرس داشتما.دستام خیس عرق شده بودن.اما خودم
بازم اومدم و نوشتم و پاک کردم :/ آخه چی باعث این همه آشفتگی ذهنم میشه. فقط بگم امروز تا عصر خیلی خوب بود و از تاریکی آسمون به بعد خیلی بد.بیشتر توضیح نمیدم. داشتم فکر میکردم با خودم که من حافظه ی تصویری خیلی قوی ای دارم.هم خیلی جاها به خودم ثابت شده هم اینکه یه سری ها که توجه کردن بهم گفتنش.خیلی از امتحانا و درسامو به این وسیله جواب دادم.تو ماشین که میشینم حتی با اینکه اینجا شهرستان کوچیکیه اونی که به راننده آدرس میده و اسم خیابونارو بلده منم.از کوچه و
الآن اگر درست بگم 10 خرداده! سه روز پیش بیست و دو سالم پر شد!راستش رو بخواید همیشه از تولدهایی که خودم سعی کردم برای خودم بگیرم ،چون اونطوری نشده که میخواستم ،بدم اومده.متاسفانه هیچوقتم گول نمیخورم و سورپرایز نمیشم :/ اوووووج تنوعی که به خودم دادم این بود که من و مامان پا شدیم رفتیم تهرون خونه ی داداش که مثلا مثل هر سال روز تولدمو پوکر توی خونه ی خودمون نگذرونم و این بار پوکر توی خونه ی یکی دیگه بگذرونم حقیقتش نه کیکی بود برای خوردن،نه شمعی برای
مثل اینکه هر چیزی یک عمری داره.یه سرآمد که نمیشه ازش فرار کرد.اون خوشی اولیه رو ندارم دیگه.یه تایمایی هست که غربت و تنهایی عظیمی با صدای خنده و حرفی که از بیرون میاد مخلوط میشه و بهم غلبه میکنه. من هرچی کمتر حرف بزنم، کمتر میشم.اگه زیادی هم حرف بزنم از خودم بدم میاد.دلم میخواد صحبت کردنم از نظر حجم، متعادل و از نظر تداوم، نوسان دار باشه. بالاخره کاراموزی های این ترم داره تموم میشه.الانکه دارم مینویسم فقط 4 روز لانگ ازش مونده.
شبانه های بیداری. چه بیقرار و سنگین بار به خانه میکشم خود را چه بیگدار در قلبم زبانه میکشی خود را -----____----____----____----____----____----____----___---- پنج شنبه 10 مهر 96 صبح صادقی مقدم مدرس خوبی به نظر میرسه.از پرسنل رادیوگرافی سیتی اسکن و اتاق عمل و فلان هرکی توی اورژانس ما رو دید اومد و گفت ازش استفاده کنین هیشکی اینجوری یاد نمیده.توی اتاق عمل سرپاییروی یه تیکه گاز بریده شده که جا دادیمش زیر شان پرفوره داریم بخیه زدن رو تمرین میکنیم.یه
احساس میکنم هیچی تو دنیا نیستم یعنی که انقدری فجایع و حوادث و کلا اتفاقات و روند زندگی اطرافم عمیق و پیچیده ست که فکر میکنم من حرفی برای گفتن ندارم. علی گفته بود سوای بعد جسمانی باید بعد تم تقویت بشه.با ریاضت! و بعدم یه روایت از بایزید تعریف کرد که نشنیده بودم تا بحال اما من احساس میکنم طاقت این حجم از غرق دنیا شدنو ندارم.احساس میکنم به کل تو باغ نیستم و آدمِ این دنیا نیستم. حس شناور بودن دارم فعلا.روی آب و نمیدونم این ریزه موج ها قراره تا کجا
دوست من، سفر رفتن چه شکلیه؟ منظورم اینه که جمعی باشید که برای چندتا لوکیشن هدف گذاری کنید و به اتفاق هم برید و بهتون خوش بگذره معنی سفره؟ یا که شما چطوری معنیش میکنید؟ خیلی قدیم تر ها فکر میکردم آدم خوش سفری ام و خوشحال بودم. اما چون فقط تصور بود و تجربی نبود کم کم حس کردم اشتباه فکر میکنم و برعکس آدم غر غرو و بدخلقی هستم. من تا به حال چیزی که بعنوان مسافرت رفتن باشه نداشتم؛ البته دو مورد توی سن کم و تحت عنوان سفر خونوادگی تو ذهنم هست، اما چون خاطرات
تو فکر اینم که آیا میشه دوباره اعتماد کرد؟چی میشه که آدم به کسی که دوستش داره همچین صدمه ای میزنه؟ اگر من تماما هم مقصر بودم سزاوار اون رفتار بودم؟ من توی این چند سال آدم چندان خوشحالی نبودم. ولی بهتر از یک سالِ قبلش بودم. یه تروما، شاید به سختی بشه درمان بشه؛ اما اعتمادِ دوباره؟! دیگه اون بهترین آدم روی زمینم بشه من با ترسم چیکار کنم؟ من چجوری تحمل کنم که بخوام شرایط مختلفو تو زمان های مختلف باهاش تجربه کنم؟ سه سال کافی نبود تا اولویت هارو بشناسیم؟ یعنی

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

foodpackageir SHADMEHR CLASSIC صدرا سیستم سامانه پاسخگویی رایگان به سؤالات حقوقی اسحاق احمدی فروش رطوبت سنج | رطوبت سنج دیجیتال در اینستروسنتر 02188325739 بلاگ چوب شو